در آخرین طلوع عشقمان آنچه در دلم بود را به تو گفتم و بعد از آن تنها سایه ای را دیدم از دور دستها که می رود …
میرود و پشت سرش را هم لحظه ای نگاه نمیکند که ببیند یکی با چشمهای خیس نظاره گر غروب آفتاب دلش است …
و این چشمهای خیس نگذاشتند من حتی لحظه رفتنت را هم ببینم تنها میدانستم داری میروی!
شکایت از دل ، شکستن سکوتی که نباید میشکست و گفتن آنچه درلحظه ی رفتنت دلم را وادار به اعتراف کرد!
چه میگفتم ، چه نمیگفتم در دلم بود این احساس بی پایان !
همه چیز رو به پایان بود و من این حس را داشتم که بی تو میشوم !
وقتی رفتی همه چیز را فراموش کردم جز خاطره هایت ، خاطره هایی که باید فراموش میشد تا دلم را نسوزاند ، همه چیز را فراموش کردم جز عشقت ! عشقی که اینک مثل آتش میسوزد در حالی که بودنت برایم خاکستریست که رو به خاموشیست !
حسرت لذت با تو بودن در دلم آنچنان نقش بسته که حتی به زبان آوردن نامت نیز برایم شده است یک عادت !
عادتی که گرچه برای دلم خوشایند است اما هر کس مرا ببیند جز اینکه بگوید دیوانه است چیزی به ذهنش نخواهد رسید ! دیوانه ای که نام کسی را بر زبان می آورد که دیگر او نیست !
و در آخرین طلوع عشقمان ، در دل غروب دلم سایه ای را دیدم که آنقدر از من دور شده که احساس کردم عمرم نیز در حال غروب است …...